سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر
سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر

کتابهای مقدس (قران): سوره ولعصر : سه کلید نجات و رستگاری:


سوره والعصر

سه کلید رستگاری و نجات در یک سوره:

حمال و باربری که تبلیغ حق می کرد. 

سوگند به عصر که واقعاً انسان دستخوش زیان است؛

(۲) مگر کسانى که ایمان آورده،

و کارهاى شایسته کرده،

(۳و همدیگر را به حق سفارش نموده و به شکیبایى توصیه کرده‌اند.


 شرح

یکی از  کوتاه ترین ولی پرمعنا ترین سوره های قرآن سوره عصر است. بر حسب تاریخ نزول  این سوره سیزدهمین سورهای است که بر پیامبر اسلام (ص) نازل شده است. خطاب وحیانی کوتاه ولی ابلاغ کننده که شانل اصول اولیه و ابدی یک دین الهی است:

-ایمان به خداوند و کتاب و پیامبر و جهان آخرت و احکام و قوانین پرودگار 

-نیکوکاری در تمام دوران زندگی!

(کارهای نیک،  سر الاسرار نیکبختی در دوجهان است . هیچ انسانی ایمان حقیقی در او شکل نمی گیرد مگر آن که شوق انجام کار نیک سرتاسر  کشور روح او را در نوردیده باشد.)

- و این که انسان های با ایمان یکدیگر را به حق و حق خواهی و حق جویی و حق دهی و حق گویی سفارش     می کنند. که گفته اند !حق بگو و حق بشنو!


حمالی که حق  گفتن و حق شنیدن را تبلیغ می کرد

(سالها پیش در نزدیکی میدان اعدام در خیابان مولوی و روبروی بقعه امام زاده سید نصر الدین مردی  بود که کارش با ر بری و یا به اصطلاح عام همان حمالی بود. پس از انجام کار روزانه در کوچه ها به راه می افتاد و با صدای بلند مرتب تکرار میکرد : حق بگو !حق بشنو! حمال نواست ها!

او خانه و کاشانه مشخصی نداشت و اگر داشت در جایی خارج از تهران آن زمان بود . همسر و فرزند نداشت . از کسی پولی و کمکی قبول نمی کرد و با شغل بار کشی روزگار می گذراند . هیچ کس حتی  نام او را می نمی دانست . همه او را حمال نوا صدا می کردند. ولی هر کس که او را می دید مهر حمال نوا بدلش می افتاد. 

برخی می پرسیدند: اگر روزی حمال  نوا فوت کند چه کسی مسئولیت کفن و دفن او را قبول خواهد کرد. 

روزی که حمال نوا از جهان رفت و روحش به آسمان پیوست و جسدش برروی زمین  بود ناگهان صد ها نفر گرد جنازه اش گرد آمدند و برای تشییع پیکر او آماده بودند.تعداد افرخد آن قدر زیاد بود که  راه بند آمده بود چون  صف  تشییع کنندگان از مقابل  بقعه سید نصرالدین تا میدان اعدام کشیده شده بود. 

 هیچ کس نمی دانست این همه جمعیت از کجا آمده بود.اما من حدس می زنم  شاید هر یک از آنها  حد اقل یکبار از دهان او شنیده بود که با صدای بلند می گفت : حق بگو! حق بشنو !


-  همین حرفی که حمال نوا می زند ترجمه  این کلام خدا است که :  انسان های با ایمان یکدیگر را به صبر و پایداری سفارش می کنند. صبر در ایمان، صبر در پاکدامنی، صبر در درستی، و...



 

کتابهای مقدس( انجیل عهد عتیق ): خروج بنی اسراییل: گذر از دریا و غرق شدن فرعون: باد شرقی نجات بخش بود،


 انجیل عهد عتیق باب ۱۴

گذر از دریا


پس از آن که خداوند بدست موسی پیامبر بلاهای متعدد و سهمناک بر سر فرعون و قوم او نازل نمود ، فرعون به بنی اسراییل اجازه خروج داد. ولی هنگامی که  با معجزه خد ا و بدست و دعای موسی دریا شکافته شد و بنی اسراییل از آن عبور کردند ، فر  عون نیز با لشگریانش بدورن معبر ایجاد شده قدم گذارد و آخرین اشتباه فرعونی را مرتکب شد:

متن عهد عتیق 

۱ و خداوند موسی را خطاب کرده، گفت:

۲ «به بنی‌اسرائیل بگو که برگردیده، برابر فَمُالحیروت در میان مَجْدُل و دریا اردو زنند. و در مقابل بَعَل صَفُون، در برابر آن به کنار دریا اردو زنید.

۳ و فرعون درباره بنی‌اسرائیل خواهد گفت: در زمین گرفتار شده‌اند، و صحرا آنها را محصور کرده است.

۴ و دل فرعون را سخت گردانم تا ایشان را تعاقب کند، و در فرعون و تمامی لشکرش جلال خود را جلوه دهم، تا مصریان بدانند که من یهوه هستم.» پس چنین کردند.

۵ و به پادشاه مصر گفته شد که قوم فرار کردند، و دل فرعون و بندگانش بر قوم متغیر شد، پس گفتند: «این چیست که کردیم که بنی‌اسرائیل را از بندگی خود رهایی دادیم؟»

۶ پس ارابه خود را بیاراست، و قوم خود را با خود برداشت،

۷ و ششصد ارابه برگزیده برداشت، و همه ارابه‌های مصر را و سرداران را بر جمیع آنها.

۸ و خداوند دل فرعون، پادشاه مصر را سخت ساخت تا بنی‌اسرائیل را تعاقب کرد. و بنی‌اسرائیل به دست بلند بیرون رفتند.

۹ و مصریان با تمامی اسبان و ارابه‌های فرعون و سوارانش و لشکرش در عقب ایشان تاخته، بدیشان در رسیدند، وقتی که به کنار دریا نزد فمالحیروت، برابر بعل صفون فرود آمده بودند.

۱۰ و چون فرعون نزدیک شد، بنی‌اسرائیل چشمان خود را بالا کرده، دیدند که اینک مصریان از عقب ایشان می‌آیند. پس بنی‌اسرائیل سخت بترسیدند، و نزد خداوند فریاد برآوردند،

۱۱ و به موسی گفتند: «آیا در مصر قبرها نبود که ما را برداشته‌ای تا در صحرا بمیریم؟ این چیست به ما کردی که ما را از مصر بیرون آوردی؟

۱۲ آیا این آن سخن نیست که به تو در مصر گفتیم که ما را بگذار تا مصریان را خدمت کنیم؟ زیرا که ما را خدمت مصریان بهتر است از مردن در صحرا!»

۱۳ موسی به قوم گفت: «مترسید! بایستید و نجات خداوند را ببینید، که امروز آن را برای شما خواهد کرد، زیرا مصریان را که امروز دیدید تا به ابد دیگر نخواهید دید.

۱۴ خداوند برای شما جنگ خواهد کرد و شما خاموش باشید.»

۱۵ و خداوند به موسی گفت: «چرا نزد من فریاد می‌کنی؟ بنی‌اسرائیل را بگو که کوچ کنند.

۱۶ و اما تو عصای خود را برافراز و دست خود را بر دریا دراز کرده، آن را مُنْشَقّ کن، تا بنی‌اسرائیل از میان دریا بر خشکی راه سپر شوند.

۱۷ و اما من اینک، دل مصریان را سخت می‌سازم، تا از عقب ایشان بیایند، و از فرعون و تمامی لشکر او و ارابه‌ها و سوارانش جلال خواهم یافت.

۱۸ و مصریان خواهند دانست که من یهوه هستم، وقتی که از فرعون و ارابه‌هایش و سوارانش جلال یافته باشم.»

۱۹ و فرشته خدا که پیش اردوی اسرائیل می‌رفت، حرکت کرده، از عقب ایشان خرامید، و ستون ابر از پیش ایشان نقل کرده، در عقب ایشان بایستاد.

۲۰ و میان اردوی مصریان و اردوی اسرائیل آمده، از برای آنها ابر و تاریکی می‌بود، و اینها را در شب روشنایی می‌داد که تمامی شب نزدیک یکدیگر نیامدند.

۲۱ پس موسی دست خود را بر دریا دراز کرد و خداوند دریا را به باد شرقی شدید، تمامی آن شب برگردانیده، دریا را خشک ساخت و آب مُنْشَقّ گردید.

۲۲ و بنی‌اسرائیل در میان دریا بر خشکی می‌رفتند و آبها برای ایشان بر راست و چپ، دیوار بود.

۲۳ و مصریان با تمامی اسبان و ارابه‌ها و سواران فرعون از عقب ایشان تاخته، به میان دریا درآمدند.

۲۴ ودر پاس سحری واقع شد که خداوند بر اردوی مصریان از ستون آتش و ابر نظر انداخت، و اردوی مصریان را آشفته کرد.

۲۵ و چرخه‌ای ارابه‌های ایشان را بیرون کرد، تا آنها را به سنگینی برانند و مصریان گفتند: «از حضور بنی‌اسرائیل بگریزیم! زیرا خداوند برای ایشان با مصریان جنگ می‌کند.»

۲۶ و خداوند به موسی گفت: «دست خود را بر دریا دراز کن، تا آب‌ها بر مصریان برگردد، و بر ارابه‌ها و سواران ایشان.»

۲۷ پس موسی دست خود را بر دریا دراز کرد، و به وقت طلوع صبح، دریا به جریان خود برگشت، و مصریان به مقابلش گریختند، و خداوند مصریان را در میان دریا به زیر انداخت.

۲۸ و آب‌ها برگشته، ارابه‌ها و سواران و تمام لشکر فرعون را که از عقب ایشان به دریا درآمده بودند، پوشانید، که یکی از ایشان هم باقی نماند.

۲۹ اما بنی‌اسرائیل در میان دریا به خشکی رفتند، و آب‌ها برای ایشان دیواری بود به طرف راست و به طرف چپ.

۳۰ و در آن روز خداوند اسرائیل را از دست مصریان خلاصی داد و اسرائیل مصریان را به کنار دریا مرده دیدند.

۳۱ و اسرائیل آن کار عظیمی را که خداوند به مصریان کرده بود دیدند، و قوم از خداوند ترسیدند، و به خداوند و به بنده او موسی ایمان آوردند.


ادامه دارد

کتابهای مقدس(انجیل بارنابا):فصل ۲۹ : عیسی مسیح از حکمت معنوی ابراهیم و پیامبری او سخن می گوید


ادامه از نوشتار پیشین

انجیل بارنابا   فصل ۲۹

سخنرانی مسیح در باره ابر اهیم و حکمت معنوی ابر اهیمی

آن وقت فیلّپس گفت: چه بزرگ است رحمت خدای برای آنان که او را دوست دارند.

(۲) ای معلم، به ما بگو چگونه ابراهیم به معرفت خدای رسید.

(۳) یسوع جواب داد «چون ابراهیم به نزدیک خانهٔ پدرش رسید، ترسید که داخل خانه شود.»

(۴) «پس دور از خانه رفت و زیر درخت خرمایی نشست. آن جا تنها درنگ نمود.»

(۵) «فرمود که هستی ناگزیر است از بودن خدایی صاحب زندگی و خدایی توانمندتر از انسان؛ زیرا او انسان را می‌سازد.»

(۶) «انسان بدون خدای که نمی‌تواند که انسان را بسازد.»

(۷) «آن وقت پیرامون خویش را نگریست و نظر در ستارگان و ماه و آفتاب انداخت. گمان کرد که آن‌ها خدایانند،»

(۸) «لیکن پس از اندیشه نمودن در تغییرات و حرکات آن‌ها، فرمود که واجب است بر خدای حرکات وارد نشود و ابرها او را محجوب ندارند؛ وگرنه مردم نابود می‌شوند.»

(۹) «در حین این که او متحیّر بود شنید که آواز داده می‌شود نام او: ای ابراهیم.»

(۱۰) «پس چون آگاه شد و کسی را در هیچ سوی ندید، با خود فرمود که به درستی من به تحقیق (یا ابراهیم) را شنیدم.»

(۱۱) «پس همچنان دوبار دیگر شنید که آواز داده می‌شود: ای ابراهیم.»

(۱۲) «آن گاه جواب داد: کیست که مرا آواز میکند؟»

(۱۳) «شنید گوینده‌ای را که می‌گوید: به درستی که منم فرشتهٔ خدای، جبرئیل.»

(۱۴) «پس ابراهیم هراسان شد؛ لیکن فرشته هراس او را نشانیده، گفت: مترس ای ابراهیم، زیرا تویی خلیل‌اللّه.»

(۱۵) «پس به درستی که چون تو خدایان مردم شکستی، برگزید تو را خدای فرشتگان و پیغمبران تا این که تو نوشته شدی در سفر حیات.»

(۱۶) «آن وقت ابراهیم فرمود: مرا چه واجب است بکنم، تا خدای فرشتگان و پیغمبران را عبادت نمایم؟»

(۱۷) «پس جواب داد فرشته: برو بسوی آن چشمه و غسل کن.»

(۱۸) «زیرا خدای می‌خواهد با تو سخن کند.»

(۱۹) «ابراهیم جواب داد: چگونه سزاوار است که غسل نمایم.»

(۲۰) «پس آن زمان فرشته به صورت جوانی خوشروی نمایان شد و در چشمه غسل کرده، گفت:ای ابراهیم چنین کن به خود.»

(۲۱) «پس چون ابراهیم غسل کرد، فرشته گفت: بر شو به آن کوه؛ زیرا خدای می‌خواهد در آن جا با تو سخن کند.»

(۲۲) «پس ابراهیم بر شد به کوه، چنان که فرشته او را گفت.»

(۲۳) «پس به دو زانو بر نشست، با خویش گفت: ای ابراهیم، چه وقت خواهی دید که خدای فرشتگان با تو سخن کند.»

(۲۴) «پس آواز لطیفی شنید که او را آواز می‌دهد: ای ابراهیم.»

(۲۵) «پس ابراهیم او را جواب داد: مرا چه کسی آواز می‌کند؟»

(۲۶) «پس آواز جواب داد منم؛ خدای تو ای ابراهیم.»

(۲۷) «اما ابراهیم، پس هراسان شد و روی خود به خاک مالید و گفت: چگونه بندهٔ تو گوش دهد تو را و او خاک و خاکستر است.»

(۲۸) «آن وقت خدای با او فرمود: مترس، بلکه برخیز؛ زیرا به تحقیق تو را بنده‌ای برای خود برگزیدم و به درستی که من خواهم برکت دهم تو را و تو را رهبر گروهی بزرگ بگردانم.»

(۲۹) «از این رو بیرون رو از خانهٔ پدر و خویشانت و بیا ساکن شو در زمینی که به تو می‌دهم آن را؛ به تو و نسل تو،»

(۳۰) «ابراهیم جواب داد: به درستی که من هر آینه می‌کنم همهٔ آن را ای پروردگار، لیکن مرا نگهداری بفرما تا خدای دیگر به من زیان نرساند.»

(۳۱) «خدای به سخن در آمده فرمود: منم خدای یگانه.»

(۳۲) «جز من خدایی نیست.»

(۳۳) «می‌زنم و شفا می‌دهم.»

(۳۴) «می‌میرانم و زنده می‌کنم.»

(۳۵) «به دوزخ فرود می‌کنم و بیرون می‌کنم.»

(۳۶) «کسی نمی‌تواند که خود را از قدرت من برهاند.»

(۳۷) «آن گاه خدای به او سنت ختنه را عطا نمود و اینچنین ابراهیم، پدر ما، خدای را شناخت.»

(۳۸) «چون یسوع این بفرمود، دست‌های خود را بلند نموده، فرمود: «کرامت و مجد تو راست ای خدای.»

(۳۹) «چنین باد»


ادامه دارد...

کتابهای مقدس(انجیل عهد عتیق):فدیه نخست زادگان و ستون ابر و آتش راهنما


ادامه از نوشنار پیشین

انجیل عهد عتیق

فصل ۱۳

نخست‌زادگان و فدیه آنان


(همانطور که در نوشتارهای پیشین خواندیم خداوند بدست موسی بلاهای بسیاری بر فر عون و قوم او در مصر نازل نمود. یکی از بد ترین این بلاها  مرگ ناگهانی نخست زادگان  اعم از انسان و حیوان بودند.یعنی بچه های اول انسان و حیوان می مردند. در پی نزول بلا خداوند به موسی گفت که نخست زادگان بهایم قوم بنی اسرائیل  نیز باید کشته شوند ولی  نخست زادگان انسانی نیز بجای قربانی شدن باید برای آنان فدیه داد.فدیه  مالی است  که در قبال آزاد شدن کسی پرداخت می‌شود؛ و یا مالی است که برای دفع بلا به فقرا داده می شود. )


متن عهد عتیق

۱ و خداوند موسی را خطاب کرده، گفت:

۲ «هر نخست‌زاده‌ای را که رحم را بگشاید، در میان بنی‌اسرائیل، خواه از انسان خواه از بهایم، تقدیس نما؛ او از آن من است.»

۳ و موسی به قوم گفت: «این روز را که از مصر از خانه غلامی بیرون آمدید، یاد دارید، زیرا خداوند شما را به قوت دست از آنجا بیرون آورد، پس نان خمیر، خورده نشود.

۴ این روز، در ماه اَبیب بیرون آمدید.

۵ و هنگامی که خداوند تو را به زمین کنعانیان و حتیان و اموریان و حویان و یبوسیان داخل کند، که با پدران تو قسم خورد که آن را به تو بدهد، زمینی که به شیر و شهد جاری است، آنگاه این عبادت را در این ماه بجا بیاور.

۶ هفت روز نان فطیر بخور، و در روز هفتمین عید خداوند است.

۷ هفت روز نان فطیر خورده شود، و هیچ چیز خمیرشده نزد تو دیده نشود، و خمیرمایه نزد تو در تمامی حدودت پیدا نشود.

۸ و در آن روز پسر خود را خبر داده، بگو: این است به سبب آنچه خداوند به من کرد، وقتی که از مصر بیرون آمدم.

۹ و این برای تو علامتی بر دستت خواهد بود و تذکرهایی در میان دو چشمت، تا شریعت خداوند در دهانت باشد. زیرا خداوند تو را به دست قوی از مصر بیرون آورد.

۱۰ و این فریضه را در موسمش سال به سال نگاه دار.

۱۱ «و هنگامی که خداوند تو را به زمین کنعانیان درآورد، چنانکه برای تو و پدرانت قسم خورد، و آن را به تو بخشد،

۱۲ آنگاه هر چه رحم را گشاید، آن را برای خدا جدا بساز، و هر نخست‌زاده‌ای از بچه‌های بهایم که از آن توست، نرینه‌ها از آن خداوند باشد.

۱۳ و هر نخست‌زاده الاغ را به بره‌ای فدیه بده، و اگر فدیه ندهی گردنش را بشکن، و هر نخستزاده انسان را از پسرانت فدیه بده.

۱۴ و در زمان آینده چون پسرت از تو سؤال کرده، گوید که این چیست، او را بگو، یهوه ما را به قوت دست از مصر، از خانه غلامی بیرون آورد.

۱۵ و چون فرعون از رها کردن ما دل خود را سخت ساخت، واقع شد که خداوند جمیع نخست‌زادگان مصر را از نخست‌زاده انسان تا نخست‌زاده بهایم کشت. بنابراین من همه نرینه‌ها را که رحم را گشایند، برای خداوند ذبح می‌کنم، لیکن هر نخست‌زاده‌ای از پسران خود را فدیه می‌دهم.

۱۶ و این علامتی بر دستت و عصابه‌ای در میان چشمان تو خواهد بود، زیرا خداوند ما را به قوت دست از مصر بیرون آورد.»

ستون ابر و ستون آتش  راهنما و استخوانهای یوسف پیامبر

۱۷ و واقع شد که چون فرعون قوم را رها کرده بود، خدا ایشان را از راه زمین فلسطینیان رهبری نکرد، هرچند آن نزدیکتر بود. زیرا خدا گفت: «مبادا که چون قوم جنگ بینند، پشیمان شوند و به مصر برگردند.»

۱۸ اما خدا قوم را از راه صحرای دریای قلزم دور گردانید. پس بنی‌اسرائیل مسلح شده، از زمین مصر برآمدند.

۱۹ و موسی استخوان‌های یوسف را با خود برداشت، زیرا که او بنی‌اسرائیل را قسم سخت داده، گفته بود: «هرآینه خدا از شما تفقد خواهد نمود و استخوان‌های مرا از اینجا با خود خواهید برد.»

۲۰ و از سُکوت کوچ کرده، در ایتام به کنار صحرا اردو زدند.

۲۱ و خداوند در روز، پیش روی قوم در ستون ابر می‌رفت تا راه را به ایشان دلالت کند، و شبانگاه در ستون آتش، تا ایشان را روشنایی بخشد، و روز و شب راه روند.

۲۲ و ستون ابر را در روز و ستون آتش را در شب، از پیش روی قوم برنداشت.


ادامه دارد

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: ادب پارسی: کتاب داستان زنان: نوشنه جلال آل احمد: داستان گناه



داستان زنان
داستان گناه

نوشته جلال آل احم

(داستان  "گناه" را جلال از زبان یک زن روایت می کند که در حقیقت  داستان " تخیل یک گناه"  است . یعنی دختری  فکری  در مغزش دارد و یا هوسی  در ذهنش مرور می کند و، به آن می اندیشد و آنرا  را طوری  ارزیابی می کند که گویی  یکی از گناهان کبیره را مرتکب شده است.

احتمالا این نوع تفکر ات به تابوهای هر اجتماع باز می گردد. در زمان هخامنشیان دختر پس از ازدواج حق نداشت بدون حضور شوهرش با پدر و برادر خود سخن بگوید. حتی اگر در کوچه و خیابان به یکدیگر بر خورد می کردند حق نداشتند با هم سلام و احولپرسی کنند. بنابر این تفکرات این چنینی  به بنیانهای  عرفی و اخلاقی  خانواده ها و اجتماع باز می گردد.)


متن داستان

روضه هفتگی مان بود؛ و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم ورخت خواب‌ها را انداختم، هوا تاریک شده بود؛ و مستمعین روضه آمده بودند.حیاطمان که تابستان‌ها دورش را با قالی‌های کناره مان فرش می‌کردیم و گلدان‌ها را

مرتب دور حوضش می‌چیدیم، داشت پرمی شد.
من کارم که تمام می‌شد، تویتاریکی لب بام می‌نشستم و حیاط را تماشا می‌کردم. وقتی تابستان بود و روضه راتوی حیاط می‌خواندیم، این عادت من بود. آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا کردم. طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط،مردم را که یکی یکی می‌آمدند و سرجای همیشگی خودشان می‌نشستند، تماشامی‌کردم. خوب یادم مانده است. باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می‌کرد، آدم خیالمی‌کرد می‌خندد، آمد و سرجای همیشگی اش، پای صندلی روضه خوان نشست.من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می‌خندیدیم؛ و مادرم ما را دعوا می‌کرد و

پشت دستش را گاز می‌گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنیم. یکی دیگرهم بود که وقتی گریه می‌کرد، صورتش را نمی‌پوشانید. سرش را هم پاییننمی‌انداخت. دیگران همه این طور می‌کردند. مثل این که خجالت می‌کشیدند

کس دیگری اشکشان را ببیند؛ ولی این یکی نه سرش را پایین می‌انداخت، و نه دستش راروی صورتش می‌گرفت. همان طور که روضه خوان می‌خواند، او به روبه روی خودنگاه می‌کرد و بی صدا اشک از چشمش، روی صورتش که ریش جوگندمی کوتاهیداشت، سرازیر می‌شد. آخر سرهم وقتی روضه تمام می‌شد، می‌رفت سر حوض، وصورتش را آب می‌زد. بعد همانطور که صورتش خیس شده بود، چایی اش رامی خوردو می‌رفت. من نمی‌دانستم زمستان‌ها چه می‌کند که روضه را توی پنجدری می‌خواندیم.اما تابستان‌ها، هر شب که من از لب بام، بساط روضه را می‌پاییدم، این طور بود.

من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم. وقتی هم که تنها بودم، به شنیدن صدایگریه اش نمی‌خندیدم، غصه‌ام می‌شد؛ ولی هروقت با این خواهر بدجنسمبودم، او پقی می‌زد به خنده و مرا هم می‌خنداند. وآن وقت بود که مادرمانعصبانی می‌شد. جای معینی نداشت. هر شبی یک جا می‌نشست. 

من به خصوصاز گریه اش خوشم می‌آمد که بی صدا بود. شانه‌هایش هم تکان نمی‌خورد. صافمی‌نشست، جم نمی‌خورد واشک از روی صورتش سرازیر می‌شد و ریشجوگندمی اش، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است. آن شب او همآمد و رفت، صاف روبه روی من، روی حصیر نشست. کناره‌هامان همهدور حیاط را نمی‌پوشاند و یک طرف را حصیر می‌انداختیم. طرف پایینحیاط دیگر پر شده بود.رفقای پدرم همه همان دم دالان می‌نشستند. 


آرزویی که عملی نشد.

آبدارباشیشب‌های روضه هم آ ن طرف، توی تاریکی، پشت گلدان‌ها ایستاده بود و نمازمی‌خواند و من فقط صدایش را می‌شنیدم که نمازش را بلند بلند می‌خواند.چه قدر دلم می‌خواست نمازم را بلند بلند بخوانم. (زنان باید نماز را باصدای آهست بخوانند.)چه آرزوی عجیبی بود!

ازوقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است، این آرزو همین طوردر دلم مانده بود و خیال هم نمی‌کردم این آرزو عملی بشود. عاقبت هم نشد.برای یک دختر، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند، این آرزوکجا می‌توانست عملی بشود؟

این را گفتم. مدتی توی حیاط را تماشا می‌کردم وبعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلندشدم. لازم نبود که دیگر نگاه کنم تا ببینم چه خبر خواهد شد؛ و مردم چه خواهند کرد.پدرم را هم وقتی می‌آمد، خودم که نمی‌دیدم. صدای نعلینش که توی کوچه روی پلهدالان گذاشته می‌شد، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می‌خورد، مرامتوجه می‌کرد که پدرم آمده است. پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی

آجر فرش دالان می‌شنیدم. این‌ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم

از مسجد برمی گشتند. دیگر می‌دانستم که وقتی پدرم وارد می‌شود، نعلینش را آن گوشهپای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش، که زیر پا پهن می‌کرد،چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق‌ها نشسته‌اند و چایمی‌خورند و قلیان می‌کشند، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهندنشست. 


ماجرای رختخواب

 پدراین‌ها را دیگر لازم نبود ببینم. همه را می‌دانستم. آن وقت آخرهای تابستانبود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه، وقتی رخت خواب‌ها را پهنمی‌کردم، لب بام می‌آمدم و توی حیاط را تماشا می‌کردم. مادرم دو سه بار مراغافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم، از پلکان بالا آمده بود وپشت سرمن که رسیده بود، آهسته صدایم کرده بود. ومن ترسان و خجالت زده از جاپریده بودم. جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم؛ و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگرلب بام نیایم؛ ولی مگر می‌شد؟ آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت

من، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟ این را گفتم. پدرم که آمد، من از جاپریدم و رفتم به طرف رختخواب‌ها. 

خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی‌دانست منشب‌های روضه لب بام می‌نشینم و مردها را تماشا می‌کنم. اگر می‌دانست که خیلیبد می‌شد. 

حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانیداشتیم! هیچ وقت چغلی ما را نمی‌کرد که هیچ، همیشه هم طرف ما را می‌گرفتو سر چادر نماز خریدن برایمان، با پدرم دعوا هم می‌کرد.

خوب یادم است. رخت خواب‌ها پهن بود. هوای سرشب خنک شده بود و من وقتیروی دشک خودم، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله‌ام روی آن می‌خوابیدم،نشستم، دیدم که خیلی خنک بود. چقدر خوب یادم مانده است! هیچ دیده‌اید آدم بعضیوقت‌ها چیزی را که خیلی دلش می‌خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می‌کند؟اما بعضی وقت‌ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می‌ماند! همه چیز آن شبچه خوب یاد من مانده است! این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمدهبود رخت خواب‌هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم. خودمرا به خواب زدم و جوابش را ندادم. خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی دشکم آنقدر خنک بود که نمی‌خواستم از رویش تکان بخورم. بعد که دختر همسایه مانپایین رفت، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم، به چه چیزهایی فکر می‌کردم

، یک مرتبه به صرافت افتادم...


ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف