سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر
سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: ادب پارسی: کتاب داستان زنان: نوشنه جلال آل احمد: داستان گناه



داستان زنان
داستان گناه

نوشته جلال آل احم

(داستان  "گناه" را جلال از زبان یک زن روایت می کند که در حقیقت  داستان " تخیل یک گناه"  است . یعنی دختری  فکری  در مغزش دارد و یا هوسی  در ذهنش مرور می کند و، به آن می اندیشد و آنرا  را طوری  ارزیابی می کند که گویی  یکی از گناهان کبیره را مرتکب شده است.

احتمالا این نوع تفکر ات به تابوهای هر اجتماع باز می گردد. در زمان هخامنشیان دختر پس از ازدواج حق نداشت بدون حضور شوهرش با پدر و برادر خود سخن بگوید. حتی اگر در کوچه و خیابان به یکدیگر بر خورد می کردند حق نداشتند با هم سلام و احولپرسی کنند. بنابر این تفکرات این چنینی  به بنیانهای  عرفی و اخلاقی  خانواده ها و اجتماع باز می گردد.)


متن داستان

روضه هفتگی مان بود؛ و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم ورخت خواب‌ها را انداختم، هوا تاریک شده بود؛ و مستمعین روضه آمده بودند.حیاطمان که تابستان‌ها دورش را با قالی‌های کناره مان فرش می‌کردیم و گلدان‌ها را

مرتب دور حوضش می‌چیدیم، داشت پرمی شد.
من کارم که تمام می‌شد، تویتاریکی لب بام می‌نشستم و حیاط را تماشا می‌کردم. وقتی تابستان بود و روضه راتوی حیاط می‌خواندیم، این عادت من بود. آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا کردم. طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط،مردم را که یکی یکی می‌آمدند و سرجای همیشگی خودشان می‌نشستند، تماشامی‌کردم. خوب یادم مانده است. باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می‌کرد، آدم خیالمی‌کرد می‌خندد، آمد و سرجای همیشگی اش، پای صندلی روضه خوان نشست.من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می‌خندیدیم؛ و مادرم ما را دعوا می‌کرد و

پشت دستش را گاز می‌گرفت و مارا وامی داشت استغفار کنیم. یکی دیگرهم بود که وقتی گریه می‌کرد، صورتش را نمی‌پوشانید. سرش را هم پاییننمی‌انداخت. دیگران همه این طور می‌کردند. مثل این که خجالت می‌کشیدند

کس دیگری اشکشان را ببیند؛ ولی این یکی نه سرش را پایین می‌انداخت، و نه دستش راروی صورتش می‌گرفت. همان طور که روضه خوان می‌خواند، او به روبه روی خودنگاه می‌کرد و بی صدا اشک از چشمش، روی صورتش که ریش جوگندمی کوتاهیداشت، سرازیر می‌شد. آخر سرهم وقتی روضه تمام می‌شد، می‌رفت سر حوض، وصورتش را آب می‌زد. بعد همانطور که صورتش خیس شده بود، چایی اش رامی خوردو می‌رفت. من نمی‌دانستم زمستان‌ها چه می‌کند که روضه را توی پنجدری می‌خواندیم.اما تابستان‌ها، هر شب که من از لب بام، بساط روضه را می‌پاییدم، این طور بود.

من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم. وقتی هم که تنها بودم، به شنیدن صدایگریه اش نمی‌خندیدم، غصه‌ام می‌شد؛ ولی هروقت با این خواهر بدجنسمبودم، او پقی می‌زد به خنده و مرا هم می‌خنداند. وآن وقت بود که مادرمانعصبانی می‌شد. جای معینی نداشت. هر شبی یک جا می‌نشست. 

من به خصوصاز گریه اش خوشم می‌آمد که بی صدا بود. شانه‌هایش هم تکان نمی‌خورد. صافمی‌نشست، جم نمی‌خورد واشک از روی صورتش سرازیر می‌شد و ریشجوگندمی اش، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است. آن شب او همآمد و رفت، صاف روبه روی من، روی حصیر نشست. کناره‌هامان همهدور حیاط را نمی‌پوشاند و یک طرف را حصیر می‌انداختیم. طرف پایینحیاط دیگر پر شده بود.رفقای پدرم همه همان دم دالان می‌نشستند. 


آرزویی که عملی نشد.

آبدارباشیشب‌های روضه هم آ ن طرف، توی تاریکی، پشت گلدان‌ها ایستاده بود و نمازمی‌خواند و من فقط صدایش را می‌شنیدم که نمازش را بلند بلند می‌خواند.چه قدر دلم می‌خواست نمازم را بلند بلند بخوانم. (زنان باید نماز را باصدای آهست بخوانند.)چه آرزوی عجیبی بود!

ازوقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است، این آرزو همین طوردر دلم مانده بود و خیال هم نمی‌کردم این آرزو عملی بشود. عاقبت هم نشد.برای یک دختر، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند، این آرزوکجا می‌توانست عملی بشود؟

این را گفتم. مدتی توی حیاط را تماشا می‌کردم وبعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلندشدم. لازم نبود که دیگر نگاه کنم تا ببینم چه خبر خواهد شد؛ و مردم چه خواهند کرد.پدرم را هم وقتی می‌آمد، خودم که نمی‌دیدم. صدای نعلینش که توی کوچه روی پلهدالان گذاشته می‌شد، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می‌خورد، مرامتوجه می‌کرد که پدرم آمده است. پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی

آجر فرش دالان می‌شنیدم. این‌ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم

از مسجد برمی گشتند. دیگر می‌دانستم که وقتی پدرم وارد می‌شود، نعلینش را آن گوشهپای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش، که زیر پا پهن می‌کرد،چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق‌ها نشسته‌اند و چایمی‌خورند و قلیان می‌کشند، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهندنشست. 


ماجرای رختخواب

 پدراین‌ها را دیگر لازم نبود ببینم. همه را می‌دانستم. آن وقت آخرهای تابستانبود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه، وقتی رخت خواب‌ها را پهنمی‌کردم، لب بام می‌آمدم و توی حیاط را تماشا می‌کردم. مادرم دو سه بار مراغافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم، از پلکان بالا آمده بود وپشت سرمن که رسیده بود، آهسته صدایم کرده بود. ومن ترسان و خجالت زده از جاپریده بودم. جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم؛ و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگرلب بام نیایم؛ ولی مگر می‌شد؟ آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت

من، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟ این را گفتم. پدرم که آمد، من از جاپریدم و رفتم به طرف رختخواب‌ها. 

خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی‌دانست منشب‌های روضه لب بام می‌نشینم و مردها را تماشا می‌کنم. اگر می‌دانست که خیلیبد می‌شد. 

حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانیداشتیم! هیچ وقت چغلی ما را نمی‌کرد که هیچ، همیشه هم طرف ما را می‌گرفتو سر چادر نماز خریدن برایمان، با پدرم دعوا هم می‌کرد.

خوب یادم است. رخت خواب‌ها پهن بود. هوای سرشب خنک شده بود و من وقتیروی دشک خودم، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله‌ام روی آن می‌خوابیدم،نشستم، دیدم که خیلی خنک بود. چقدر خوب یادم مانده است! هیچ دیده‌اید آدم بعضیوقت‌ها چیزی را که خیلی دلش می‌خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می‌کند؟اما بعضی وقت‌ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می‌ماند! همه چیز آن شبچه خوب یاد من مانده است! این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمدهبود رخت خواب‌هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم. خودمرا به خواب زدم و جوابش را ندادم. خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی دشکم آنقدر خنک بود که نمی‌خواستم از رویش تکان بخورم. بعد که دختر همسایه مانپایین رفت، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم، به چه چیزهایی فکر می‌کردم

، یک مرتبه به صرافت افتادم...


ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد