یعقوب خود را بجای برادرش عیسو به پدرش معرفی می کند...
...بسوی گله بشتاب، و دو بزغالة خوب از بزها، نزد من بیاور، تا از آنها غذایی برای پدرت بطوری که دوست می دارد، بسازم.
10 و آن را نزد پدرت ببر تا بخورد، و تو را قبل از وفاتش برکت دهد.
11 یعقوب به مادرخود، رفقه، گفت: اینک برادرم عیسو، مردی مویدار است و من مردی بی موی هستم،
12 شاید که پدرم مرا لمس نماید، و در نظرش مثل مسخره ای بشوم، و لعنت به عوض برکت بر خود آورم.
13 مادرش به وی گفت: «ای پسر من، لعنت تو بر من باد! فقط سخن مرا بشنو و رفته، آن را برای من بگیر.
14 پس رفت و گرفته، نزد مادر خود آورد. و مادرش خورشی ساخت بطوری که پدرش دوست می داشت.
15 و رفقه، جامة فاخر پسر بزرگ خود عیسو را که نزد او در خانه بود گرفته، به پسر کهتر خود یعقوب پوشانید،
16 و پوست بزغاله ها را، بر دستها و نرمة گردن او برست.
17 و خورش و نانی که ساخته بود، به دست پسر خود یعقوب سپرد.
18 پس نزد پدر خود آمده، گفت: ای پدر من! گفت: لبیک، تو کیستی ای پسر من؟
19 یعقوب به پدر خود گفت: من نخست زادة تو عیسو هستم. آنچه به من فرمودی کردم آلان برخیز، بنشین و از شکار من بخور، تا جانت مرا برکت دهد.
20 اسحاق به پسر خود گفت: ای پسر من! چگونه بدین زودی یافتی؟ گفت: یهوه خدای تو به من رسانید.
21 اسحاق به یعقوب گفت: ای پسر من، نزدیک بیا تا تو را لمس کنم، که آیا تو پسر من عیسو هستی یا نه.
22 پس یعقوب نزد پدر خود اسحاق آمده، و او را لمس کرده، گفت: آواز، آواز یعقوب است، لیکن دستها، دستهای عیسوست.
23 و او را نشناخت، زیرا که دستهایش مثل دستهای برادرش عیسو، موی دار بود. پس او را برکت داد
24 و گفت: آیا تو همان پسر من، عیسو هستی؟ گفت: من هستم.
25 پس گفت: نزدیک بیاور تا از شکار پسر خود بخورم و جانم تو را برکت دهد. پس نزد وی آورد و بخورد و شراب برایش آورد و نوشید.
26 و پدرش، اسحاق به وی گفت: ای پسر من، نزدیک بیا و مرا ببوس.
27 پس آمده، او را بوسید و رایحة پسر من، مانند رایحة صحرایی است که خداوند آن را برکت داده باشد.
28 پس خدا تو را از شبنم آسمان و از فربهی زمین، و از فراوانی غله و شیره عطا فرماید.
اسحق خطاب به یعقوب: قومها تو را بندگی کنند
29 قومها تو را بندگی نمایند و طوایف تو را تعظیم کنند، بر برادران خود سرور شوی، و پسران مادرت تو را تعظیم نمایند. ملعون باد هر که تو را لعنت کند، و هرکه تو را مبارک خواند، مبارک باد.
30 و واقع شد چون اسحاق، از برکت دادن به یعقوب شد، به مجرد بیرون رفتن از حضور پدر خود اسحاق، که برادرش عیسو از شکار باز آمد.
31 و او نیز خورشی ساخت، و نزد پدر خود آورده، به پدرخود گفت: پدر من برخیزد و از شکار پسر خود بخورد، تا جانت مرا برکت دهد.
32 پدرش اسحاق به وی گفت: تو کیستی؟ گفت: من پسر نخستین تو، عیسو هستم.
33 آنگاه لرزه ای شدید به اسحاق مستولی شده، گفت: پس آن که بود که نخجیری صید کرده، برایم آورد، و قبل آمدن تو از همه خوردم و او را برکت
دادم، و فی الواقع او مبارک خواهد بود؟
عیسو به یعقوب گفت: فقط همین یک برکت را داشتی؟
34 عیسو چون سخنان پدر خود را شنید، نعره ای عظیم و بی نهایت تلخ برآورده، به پدر خود گفت: ای پدرم، به من، به من نیز برکت بده!
35 گفت: برادرت به حلیه آمد، و برکت تو را گرفت.
36 گفت: نام او را یعقوب بخوبی نهادند، زیرا که دو مرتبه مرا از پا درآورد. اول نخست زادگی مرا گرفت، و اکنون مرا گرفته است.» پس گفت: «آیا برای من نیز برکتی نگاه نداشتی؟
37 اسحاق در جواب عیسو گفت: اینک او را بر تو سرور ساختم، و همة برادرانش را غلامان او گردانیدم، و غله و شیره را رزق او دادم. پس آلان ای پسرمن، برای تو چه کنم؟
38 عیسو به پدر خود گفت: ای پدر من، آیا همین یک برکت را داشتی؟ به من، به من نیز ای پدرم برکت بده! و عیسو به آواز بلند بگریست.
39 پدرش اسحاق در جواب او گفت: مسکن تو دور از فریهی زمین، و شبنم آسمان از بالا خواهد بود.
40 و به شمشیرت خواهی زیست و برادر خود را بندگی خواهی کرد، و واقع خواهد شد که چون سر باز زدی، یوغ او را از گردن خود خواهی انداخت.»
41 و عیسو بسبب آن برکتی که پدرش به یعقوب داده بود، بر او بغض ورزید، و عیسو در دل خود گفت: ایام نوحه گری برای پدرم نزدیک است، آنگاه برادرخود یعقوب را خواهم کشت.
42 و رفقه، از سخنان پسر بزرگ خود، عیسو آگاهی یافت. پس فرستاده، پسر کوچک خود یعقوب را خوانده، بدو گفت: اینک برادرت عیسو دربارة تو خود
را تسلی می دهد به اینکه تو را بکشد.
43 پس آلان ای پسرم سخن مرا بشنو و برخاسته، نزد برادرم، لابان، به حران فرار کن.
44 و چند روز نزد وی بمان، تا خشم برادرت برگردد.
45 تا غضب برادرت از تو برگردد، و آنچه بدو کردی، فراموش کند. آنگاه می فرستم و تو را از آنجا باز می آورم. چرا باید از شما هر دو در یک روزمحروم شوم؟
46 و رفقه به اسحاق گفت: بسبب دختران حتّ از جان خود بیزار شده ام. اگر یعقوب زنی از دختران حتّ، مثل اینانی که دختران این زمینند بگیرد، مرا از
حیات چه فایده خواهد بود.
28
1 و اسحاق، یعقوب را خوانده، او را برکت داد و او را امر فرموده، گفت: زنی از دختران کنعان مگیر.