سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر
سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر

کتابهای اسمانی(انجیل عهد عتیق): یعقوب خود را بجای برادرش عیسو به پدرمعرفی می کند...


یعقوب خود را بجای   برادرش عیسو   به پدرش معرفی می کند...

 ...بسوی گله بشتاب، و دو بزغالة خوب از بزها، نزد من بیاور، تا از آنها غذایی برای پدرت بطوری که دوست می دارد، بسازم. 

10 و آن را نزد پدرت ببر تا بخورد، و تو را قبل از وفاتش برکت دهد. 

11 یعقوب به مادرخود، رفقه، گفت: اینک برادرم عیسو، مردی مویدار است و من مردی بی موی هستم، 

12 شاید که پدرم مرا لمس نماید، و در نظرش مثل مسخره ای بشوم، و لعنت به عوض برکت بر خود آورم. 

13 مادرش به وی گفت: «ای پسر من، لعنت تو بر من باد! فقط سخن مرا بشنو و رفته، آن را برای من بگیر. 

14 پس رفت و گرفته، نزد مادر خود آورد. و مادرش خورشی ساخت بطوری که پدرش دوست می داشت. 

15 و رفقه، جامة فاخر پسر بزرگ خود عیسو را که نزد او در خانه بود گرفته، به پسر کهتر خود یعقوب پوشانید، 

16 و پوست بزغاله ها را، بر دستها و نرمة گردن او برست. 

17 و خورش و نانی که ساخته بود، به دست پسر خود یعقوب سپرد. 

18 پس نزد پدر خود آمده، گفت: ای پدر من! گفت: لبیک، تو کیستی ای پسر من؟ 

19 یعقوب به پدر خود گفت: من نخست زادة تو عیسو هستم. آنچه به من فرمودی کردم آلان برخیز، بنشین و از شکار من بخور، تا جانت مرا برکت دهد. 

20 اسحاق به پسر خود گفت: ای پسر من! چگونه بدین زودی یافتی؟ گفت: یهوه خدای تو به من رسانید. 

21 اسحاق به یعقوب گفت: ای پسر من، نزدیک بیا تا تو را لمس کنم، که آیا تو پسر من عیسو هستی یا نه. 

22 پس یعقوب نزد پدر خود اسحاق آمده، و او را لمس کرده، گفت: آواز، آواز یعقوب است، لیکن دستها، دستهای عیسوست. 

23 و او را نشناخت، زیرا که دستهایش مثل دستهای برادرش عیسو، موی دار بود. پس او را برکت داد 

24 و گفت: آیا تو همان پسر من، عیسو هستی؟ گفت: من هستم. 

25 پس گفت: نزدیک بیاور تا از شکار پسر خود بخورم و جانم تو را برکت دهد. پس نزد وی آورد و بخورد و شراب برایش آورد و نوشید. 

26 و پدرش، اسحاق به وی گفت: ای پسر من، نزدیک بیا و مرا ببوس. 

27 پس آمده، او را بوسید و رایحة پسر من، مانند رایحة صحرایی است که خداوند آن را برکت داده باشد. 

28 پس خدا تو را از شبنم آسمان و از فربهی زمین، و از فراوانی غله و شیره عطا فرماید. 


اسحق خطاب به یعقوب: قومها تو را بندگی کنند

29 قومها تو را بندگی نمایند و طوایف تو را تعظیم کنند، بر برادران خود سرور شوی، و پسران مادرت تو را تعظیم نمایند. ملعون باد هر که تو را لعنت کند، و هرکه تو را مبارک خواند، مبارک باد. 

30 و واقع شد چون اسحاق، از برکت دادن به یعقوب شد، به مجرد بیرون رفتن از حضور پدر خود اسحاق، که برادرش عیسو از شکار باز آمد. 

31 و او نیز خورشی ساخت، و نزد پدر خود آورده، به پدرخود گفت: پدر من برخیزد و از شکار پسر خود بخورد، تا جانت مرا برکت دهد. 

32 پدرش اسحاق به وی گفت: تو کیستی؟ گفت: من پسر نخستین تو، عیسو هستم. 

33 آنگاه لرزه ای شدید به اسحاق مستولی شده، گفت: پس آن که بود که نخجیری صید کرده، برایم آورد، و قبل آمدن تو از همه خوردم و او را برکت

دادم، و فی الواقع او مبارک خواهد بود؟ 


عیسو به یعقوب گفت: فقط همین یک برکت را داشتی؟

34 عیسو چون سخنان پدر خود را شنید، نعره ای عظیم و بی نهایت تلخ برآورده، به پدر خود گفت: ای پدرم، به من، به من نیز برکت بده! 

35 گفت: برادرت به حلیه آمد، و برکت تو را گرفت. 

36 گفت: نام او را یعقوب بخوبی نهادند، زیرا که دو مرتبه مرا از پا درآورد. اول نخست زادگی مرا گرفت، و اکنون مرا گرفته است.» پس گفت: «آیا برای من نیز برکتی نگاه نداشتی؟ 

37 اسحاق در جواب عیسو گفت: اینک او را بر تو سرور ساختم، و همة برادرانش را غلامان او گردانیدم، و غله و شیره را رزق او دادم. پس آلان ای پسرمن، برای تو چه کنم؟ 

38 عیسو به پدر خود گفت: ای پدر من، آیا همین یک برکت را داشتی؟ به من، به من نیز ای پدرم برکت بده! و عیسو به آواز بلند بگریست. 

39 پدرش اسحاق در جواب او گفت: مسکن تو دور از فریهی زمین، و شبنم آسمان از بالا خواهد بود. 

40 و به شمشیرت خواهی زیست و برادر خود را بندگی خواهی کرد، و واقع خواهد شد که چون سر باز زدی، یوغ او را از گردن خود خواهی انداخت.» 

41 و عیسو بسبب آن برکتی که پدرش به یعقوب داده بود، بر او بغض ورزید، و عیسو در دل خود گفت: ایام نوحه گری برای پدرم نزدیک است، آنگاه برادرخود یعقوب را خواهم کشت. 

42 و رفقه، از سخنان پسر بزرگ خود، عیسو آگاهی یافت. پس فرستاده، پسر کوچک خود یعقوب را خوانده، بدو گفت: اینک برادرت عیسو دربارة تو خود

را تسلی می دهد به اینکه تو را بکشد. 

43 پس آلان ای پسرم سخن مرا بشنو و برخاسته، نزد برادرم، لابان، به حران فرار کن. 

44 و چند روز نزد وی بمان، تا خشم برادرت برگردد. 

45 تا غضب برادرت از تو برگردد، و آنچه بدو کردی، فراموش کند. آنگاه می فرستم و تو را از آنجا باز می آورم. چرا باید از شما هر دو در یک روزمحروم شوم؟ 

46 و رفقه به اسحاق گفت: بسبب دختران حتّ از جان خود بیزار شده ام. اگر یعقوب زنی از دختران حتّ، مثل اینانی که دختران این زمینند بگیرد، مرا از

حیات چه فایده خواهد بود. 

 

28

1 و اسحاق، یعقوب را خوانده، او را برکت داد و او را امر فرموده، گفت: زنی از دختران کنعان مگیر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد