سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر
سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر

کتابهای مقدس(انجیل عهد عتیق): اسحق و پیشرفت او


ادامه از نوشتار پیشین

انجیل عهد عتیق

اسحق

خداوند بر اسحق طاهر شده و به او گفت:

...3 در این زمین توقف نما، و با تو خواهم بود و تو را برکت خواهم داد، زیرا که به تو و ذریت تو تمام این زمین را می دهم و سوگندی را که با پدرت ابراهیم خوردم، استوار خواهم داشت. 

4 و ذریت را مانند ستارگان آسمان کثیر گرداننم، و تمام این زمینها را به ذریت تو بخشم و از ذریت تو جمیع امت های جهان برکت خواهند یافت. 

5 زیرا که ابراهیم قول مرا شنید و وصایا و اوامر و فرایض و احکام مرا نگاه داشت. 

6 پس اسحاق  در جرار اقامت نمود. 

7 و مردمان آن مکان دربارة زنش از او جویا شدند. گفت: اوخواهر من است، زیرا ترسید که بگوید زوجة من است، مبادا اهل آنجا او را به خاطر رفقه که نیکومنظر بود، بکشند. 

8 و چون در آنجا مدتی توقف نمود، چنان افتاد که ابی ملک، پادشاه فلسطینیان، از دریچه نظاره کرد و دید که اینک اسحاق با زوجة خود رفقه، مزاح میکند. 

9 پس ابی ملک، اسحاق راخوانده، گفت: همانا این زوجة توست! پس چرا گفتی که خواهر من است؟ اسحاق بدو گفت: زیرا گفتم که مبادا برای وی بمیرم. 

10 ابی ملک گفت: این چه کار است که با ما کردی؟ نزدیک بود که یکی از قوم با زوجه ات همخواب شود، و بر ما جرمی آورده باشی. 

11 و ابی ملک تمامی قوم را قدغن فرموده، گفت: کسی که متعرض این مرد و زوجه اش بشود، هر آینه خواهد مرد. 

12 و اسحاق در آن زمین زراعت کرد، و در آن سال صد چندان پیدا نمود، و خداوند او را برکت داد. 

13 و آن مرد بزرگ شده، اَناًفاَناً ترقی می نمود، تا بسیار بزرگ گردید. 

14 و او را گلة گوسفندان و مواشی گاوان و غلامان کثیر بود. و فلسطینیان بر او حسد برند. 

15 و همة چاههایی که نوکران پدرش در ایام پدرش ابراهیم، کنده بودند، فلسطینیان آنها را بستند، و از خاک پرکردند. 

16 و ابی ملک به اسحاق گفت: از نزد ما برو، زیرا که از ما بسیار بزرگتر شده ای. 

17 پس اسحاق از آنجا برفت، و در وادی جرار فرود آمده، در آنجا ساکن شد. 

18 و چاههای آب را که در ایام پدرش ابراهیم کنده بودند و فلسطینیان آنها را بعد از وفات ابراهیم بسته بودند، اسحاق از سر نو کند و آنها را مسمی نمودبه نامهایی که پدرش آنها را نامیده بود. 

19 و نوکران اسحاق در آن وادی حفره زندند و چاه آب زنده ای در آنجا یافتند. 

20 شبانان جرار با شبانان اسحاق منازعه کرده، گفتند: «این آب از آن ماست! پس آن چاه را عسق نامید، زیرا که با وی منازعه کردند. 

21 و چاهی دیگر کندند، همچنان برای آن نیز جنگ کردند، و آنرا سطنه نامید. 

22 و از آنجا کوچ کرده، جاهی دیگر کند و برای آن جنگ نکردند. پس آن را رحوبوت نامید، گفت: که اکنون خداوند ما را وسعت داده است، و در زمین،بارور خواهیم شد. 

23 پس از آنجا به بِئرشَبع آمد. 

24 در همان شب، خداوند بر وی ظاهر شده، گفت: من خدای پدرت ابراهیم هستم. ترسان مباش زیرا که من با تو هستم، و تو را برکت می دهم، و ذریت تو را بخاطر بندة  ام ابراهیم، فراوان خواهم ساخت. 

25 و مذبحی در آنجا بنا نهاد و نام یهوه راخواند، و خیمة خود را بر پا نمود و نوکران اسحاق چاهی در آنجا حفر کردند. ..

ادامه دارد

26 و ابی ملک، به اتفاق یکی از اصحاب خود، احزاب نام، و فیکول، که سپهسالار او بود، از جرار به نزد او آمدند. 

27 و اسحاق بدیشان گفت: «چرا نزد من آمدید، با آنکه با من عدوات نمودید، و مرا از نزد خود راندید؟ 

28 گفتند: به تحقیق فهمیده ایم که خداوند با توست. پس گفتیم سوگندی در میان ما و تو باشد، و عهدی با تو ببندیم. 

29 تا با ما بدی نکنی چنانکه به تو ضرری نرساندیدم، بلکه غیر از نیکی به تو نکردیم، و تو را به سلامتی روانه نمودیم، و اکنون مبارک خداوند هستیم. 

30 آنگاه برای ایشان ضیافتی بر پا نمود، و خوردند و آشامیدند. 

31 بامدادان برخاسته، با یکدیگر قسم خوردند، و اسحاق ایشان را وداع نمود. پس، از نزد وی به سلامتی رفتند. 

32 و در آن روز چنان افتاد که نوکران اسحاق آمده، او را از آن چاهی که می کندند خبر داده، گفتند: آب یافتیم! 

33 پس آنرا شَبعه نامید. از این سبب آن شهر، تا امروز بئر شَبع نام دارد. 

34 و چون عیسو چهل ساله بود، یهودیه، دختر بیری حتی، و بسمه، دختر ایلون حتی را به زنی گرفت. 

35 و ایشان باعث تلخی جان اسحاق و رفقه شدند. 

 

27

1 و چون اسحاق پیر شد و چشمانش از دیدن تار گشته بود، پسر بزرگ خود عیسو را طلبیده، به وی گفت: ای پسر من! گفت: لبیک. 

2 گفت: اینک پیر شده ام و وقت عجل خود را نمی دانم. 

3 پس اکنون، سلاح خود یعنی ترکش و کمان خویش را گرفته، به صحرا برو، و نخجیری برای من بگیر، و خورشی برای من چنانکه دوست می دارم

ساخته، نزد من حاضر کن، تا بخورم و جانم قبل از مردنم تو را برکت دهد. 

5 و چون اسحاق به پسر خود عیسو سخن می گفت، رفقه بشنید و عیسو به صحرا رفت تا نخجیری صید کرده، بیاورد. 

6 آنگاه رفقه پسر خود یعقوب را خوانده، گفت: اینک پدر تو را شنیدم که برادرت عیسو را خطاب کرده، می گفت: 

7 برای من شکاری آورده، خورشی بساز تا آن را بخورم. و قبل از مردنم تو را در حضور خداوند برکت دهم. 

18 8 پس ای پسر من، آلان سخن مرا بشنو در آنچه من به تو امر می 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد