ادامه از نوشتار پیشین
انجیل عهد عتیق
اسحق
خداوند بر اسحق طاهر شده و به او گفت:
...3 در این زمین توقف نما، و با تو خواهم بود و تو را برکت خواهم داد، زیرا که به تو و ذریت تو تمام این زمین را می دهم و سوگندی را که با پدرت ابراهیم خوردم، استوار خواهم داشت.
4 و ذریت را مانند ستارگان آسمان کثیر گرداننم، و تمام این زمینها را به ذریت تو بخشم و از ذریت تو جمیع امت های جهان برکت خواهند یافت.
5 زیرا که ابراهیم قول مرا شنید و وصایا و اوامر و فرایض و احکام مرا نگاه داشت.
6 پس اسحاق در جرار اقامت نمود.
7 و مردمان آن مکان دربارة زنش از او جویا شدند. گفت: اوخواهر من است، زیرا ترسید که بگوید زوجة من است، مبادا اهل آنجا او را به خاطر رفقه که نیکومنظر بود، بکشند.
8 و چون در آنجا مدتی توقف نمود، چنان افتاد که ابی ملک، پادشاه فلسطینیان، از دریچه نظاره کرد و دید که اینک اسحاق با زوجة خود رفقه، مزاح میکند.
9 پس ابی ملک، اسحاق راخوانده، گفت: همانا این زوجة توست! پس چرا گفتی که خواهر من است؟ اسحاق بدو گفت: زیرا گفتم که مبادا برای وی بمیرم.
10 ابی ملک گفت: این چه کار است که با ما کردی؟ نزدیک بود که یکی از قوم با زوجه ات همخواب شود، و بر ما جرمی آورده باشی.
11 و ابی ملک تمامی قوم را قدغن فرموده، گفت: کسی که متعرض این مرد و زوجه اش بشود، هر آینه خواهد مرد.
12 و اسحاق در آن زمین زراعت کرد، و در آن سال صد چندان پیدا نمود، و خداوند او را برکت داد.
13 و آن مرد بزرگ شده، اَناًفاَناً ترقی می نمود، تا بسیار بزرگ گردید.
14 و او را گلة گوسفندان و مواشی گاوان و غلامان کثیر بود. و فلسطینیان بر او حسد برند.
15 و همة چاههایی که نوکران پدرش در ایام پدرش ابراهیم، کنده بودند، فلسطینیان آنها را بستند، و از خاک پرکردند.
16 و ابی ملک به اسحاق گفت: از نزد ما برو، زیرا که از ما بسیار بزرگتر شده ای.
17 پس اسحاق از آنجا برفت، و در وادی جرار فرود آمده، در آنجا ساکن شد.
18 و چاههای آب را که در ایام پدرش ابراهیم کنده بودند و فلسطینیان آنها را بعد از وفات ابراهیم بسته بودند، اسحاق از سر نو کند و آنها را مسمی نمودبه نامهایی که پدرش آنها را نامیده بود.
19 و نوکران اسحاق در آن وادی حفره زندند و چاه آب زنده ای در آنجا یافتند.
20 شبانان جرار با شبانان اسحاق منازعه کرده، گفتند: «این آب از آن ماست! پس آن چاه را عسق نامید، زیرا که با وی منازعه کردند.
21 و چاهی دیگر کندند، همچنان برای آن نیز جنگ کردند، و آنرا سطنه نامید.
22 و از آنجا کوچ کرده، جاهی دیگر کند و برای آن جنگ نکردند. پس آن را رحوبوت نامید، گفت: که اکنون خداوند ما را وسعت داده است، و در زمین،بارور خواهیم شد.
23 پس از آنجا به بِئرشَبع آمد.
24 در همان شب، خداوند بر وی ظاهر شده، گفت: من خدای پدرت ابراهیم هستم. ترسان مباش زیرا که من با تو هستم، و تو را برکت می دهم، و ذریت تو را بخاطر بندة ام ابراهیم، فراوان خواهم ساخت.
25 و مذبحی در آنجا بنا نهاد و نام یهوه راخواند، و خیمة خود را بر پا نمود و نوکران اسحاق چاهی در آنجا حفر کردند. ..
ادامه دارد
26 و ابی ملک، به اتفاق یکی از اصحاب خود، احزاب نام، و فیکول، که سپهسالار او بود، از جرار به نزد او آمدند.
27 و اسحاق بدیشان گفت: «چرا نزد من آمدید، با آنکه با من عدوات نمودید، و مرا از نزد خود راندید؟
28 گفتند: به تحقیق فهمیده ایم که خداوند با توست. پس گفتیم سوگندی در میان ما و تو باشد، و عهدی با تو ببندیم.
29 تا با ما بدی نکنی چنانکه به تو ضرری نرساندیدم، بلکه غیر از نیکی به تو نکردیم، و تو را به سلامتی روانه نمودیم، و اکنون مبارک خداوند هستیم.
30 آنگاه برای ایشان ضیافتی بر پا نمود، و خوردند و آشامیدند.
31 بامدادان برخاسته، با یکدیگر قسم خوردند، و اسحاق ایشان را وداع نمود. پس، از نزد وی به سلامتی رفتند.
32 و در آن روز چنان افتاد که نوکران اسحاق آمده، او را از آن چاهی که می کندند خبر داده، گفتند: آب یافتیم!
33 پس آنرا شَبعه نامید. از این سبب آن شهر، تا امروز بئر شَبع نام دارد.
34 و چون عیسو چهل ساله بود، یهودیه، دختر بیری حتی، و بسمه، دختر ایلون حتی را به زنی گرفت.
35 و ایشان باعث تلخی جان اسحاق و رفقه شدند.
27
1 و چون اسحاق پیر شد و چشمانش از دیدن تار گشته بود، پسر بزرگ خود عیسو را طلبیده، به وی گفت: ای پسر من! گفت: لبیک.
2 گفت: اینک پیر شده ام و وقت عجل خود را نمی دانم.
3 پس اکنون، سلاح خود یعنی ترکش و کمان خویش را گرفته، به صحرا برو، و نخجیری برای من بگیر، و خورشی برای من چنانکه دوست می دارم
ساخته، نزد من حاضر کن، تا بخورم و جانم قبل از مردنم تو را برکت دهد.
5 و چون اسحاق به پسر خود عیسو سخن می گفت، رفقه بشنید و عیسو به صحرا رفت تا نخجیری صید کرده، بیاورد.
6 آنگاه رفقه پسر خود یعقوب را خوانده، گفت: اینک پدر تو را شنیدم که برادرت عیسو را خطاب کرده، می گفت:
7 برای من شکاری آورده، خورشی بساز تا آن را بخورم. و قبل از مردنم تو را در حضور خداوند برکت دهم.
18 8 پس ای پسر من، آلان سخن مرا بشنو در آنچه من به تو امر می