سوره قصص چهل و نهمین سوره بر حسب تاریخ نزول
تاریخ زندگی موسی پیامبر از تولد تا ازدواج
آیات ۷ الی ۲۸
تولد و تربیت در دربار فرعون
و به مادر موسی وحی کردیم که طفلک را شیر ده و چون بر او ترسان شوی به دریایش افکن و دیگر هرگز مترس و محزون مباش که ما او را به تو باز آوریم و هم از پیغمبران مرسلش گردانیم. (۷)
اهل بیت فرعون موسی را (از دریا) بر گرفت تا در نتیجه دشمن و مایهی اندوه آل فرعون شود که همانا فرعون و هامان و لشکریانشان بسیار نادان و خطاکار بودند. (۸)
و زن فرعون گفت: این کودک نور دیدهی من و توست، او را مکشید، باشد که در خدمت ما سودمند افتد و یا او را به فرزندی خود برگیریم، و آنها (از حقیقت حال موسی و تقدیر ازلی حق) بیخبر بودند. (۹)
و مادر موسی دلش آسوده شد و اگر نه ما دلش را بر جای نگاه داشتیم تا ایمانش بر قرار ماند نزدیک بود راز درونش را آشکار سازد. (۱۰)
و (آنگاه مادر موسی) به خواهر او گفت که از پی طفلم رو. خواهر رفت و موسی را از دور دید ولی آل فرعون بیخبر بودند. (۱۱)
و ما پیش از آن، شیر هر دایه ای را بر او حرام کردیم، و خواهر موسی گفت: آیا مایلید که من شما را بر خانواده ای که دایه و پرستار این طفل شوند و در کمال محبت و مهربانی تربیت کنند رهنمایی کنم؟ (۱۲)
و بدین وسیله ما موسی را به مادرش برگردانیدیم تا دیدهاش روشن شود و حزن و اندوهش به کلی برطرف گردد و نیز به طور یقین بداند که وعدهی خدا حق است، لیکن اکثر آنان از این حقیقت آگاه نیستند. (۱۳)
موسی به پیامبر ی می رسد
و چون موسی به سن عقل و رشد رسید و حد کمال یافت ما به او حکم نبوت و مقام علم عطا کردیم و چنین پاداش به مردم نیکوکار میدهیم. (۱۴)
موسی و در گیری با یکی از افراد فر عون
و موسی بیخبر اهل مصر به شهر در آمد، آن جا دید که دو مرد با هم به قتال مشغولند، این یک از شیعیان وی (یعنی از بنیاسراییل) بود و آن یک از دشمنان (یعنی از فرعونیان) بود، در آن حال آن شخص از موسی دادخواهی و یاری بر علیه آن دشمن خواست، موسی مشتی سخت بر آن دشمن زد، قضا را بدان ضربت او را کشت. موسی گفت: این کار از فریب و وسوسه شیطان بود که دشمنی شدید شیطان و گمراه ساختن آدمیان به سختی آشکار است. (۱۵)
(آن گاه موسی) گفت: ای خدا، من بر خویش ستم کردم تو از من در گذر، خدا هم از او در گذشت که اوست بسیار آمرزنده و مهربان. (۱۶)
موسی باز گفت: ای خدا، به شکرانهی این نعمت که مرا عطا کردی من هم بدکاران را هرگز یاری نخواهم کرد. (۱۷)
موسی (پس از کشته شدن قبطی و نجات سبطی) از توقف به شهر مصر بیمناک شد و مراقب دشمن بود، ناگاه همان کس که روز گذشته از او یاری جسته بود باز او را به داد خواهی خواند. موسی به او گفت: پیداست تو سخت گمراهی! (۱۸)
و چون خواست دست به قبطی دشمن دراز کند (قبطی) فریاد کرد: ای موسی مرا هم میخواهی مانند شخص دیروز به قتل رسانی؟ معلوم است که تو در این سرزمین قصدی جز گردنکشی و جباری نداری و هیچ نمی خواهی مشفق و مصلح باشی. (۱۹)
و در این حال مردی با ایمان از دورترین نقاط شهر مصر شتابان آمد و گفت: ای موسی رجال دربار فرعون در کار تو شورا میکنند که تو را به قتل رسانند، به زودی از شهر بیرون گریز، که من درباره تو بسیار مشفق و مهربانم. (۲۰)
موسی از مصر می گریزد
موسی از شهر مصر با حال ترس و نگرانی و مراقبت از دشمن بیرون رفت، گفت: بار الها، مرا از شر (این) قوم ستمکار نجات ده. (۲۱)
و چون رو به جانب شهر مدین آورد، با خود گفت: امید است که خدا مرا به راه مستقیم هدایت فرماید. (۲۲)
اولین بر خورد با همسر آینده
و چون بر سر چاه آبی حوالی شهر مدین رسید آن جا جماعتی را دید که (حشم و گوسفندانشان را) سیراب میکردند و دو زن را یافت که دور از مردان در کناری به جمعآوری و منع اختلاط گوسفندانشان مشغول بودند. موسی گفت: شما اینجا چه میکنید و کار مهمتان چیست؟ آن دو زن پاسخ دادند که ما گوسفندان خود را سیراب نمیکنیم تا مردان گوسفندانشان را سیراب کرده باز گردند و پدر ما شیخی سالخورده و فرتوت است (و مرد دیگری نداریم، ناچار ما را به شبانی گوسفندان فرستاده است). (۲۳)
موسی گوسفندانشان را سیراب کرد و (با حالی خسته) رو به سایهی درختی آورد و گفت: بار الها، من به خیری (یعنی زندگانی و قوت و غذایی) که تو (از خوان کرمت) نازل فرمایی محتاجم. (۲۴)
(موسی هنوز لب از دعا نبسته بود که دید) یکی از آن دو دختر که با کمال (وقار و) حیا راه میرفت باز آمد و گفت: پدرم از تو دعوت میکند تا در عوض سقایت و سیراب کردن گوسفندان ما به تو پاداشی دهد. چون موسی نزد او (یعنی شعیب پدر آن دختر) رسید و سرگذشت خود را بر او حکایت کرد (شعیب) گفت: اینک هیچ مترس که از شر قوم ستمکار نجات یافتی. (۲۵)
یکی از آن دو دختر (صفورا) گفت: ای پدر این مرد را (که به شجاعت و امانت آراسته است) به خدمت خود اجیر کن که بهتر کسی که باید به خدمت برگزینی کسی است که توانا و امین باشد. (۲۶)
شعیب (به موسی) گفت: من ارادهی آن دارم که یکی از این دو دخترم را به نکاح تو در آورم بر این مهر که هشت سال خدمت من کنی و اگر ده سال تمام کنی (آن دو سال) به میل و اختیار تو، و من (در این نکاح) رنج بر تو نمیخواهم نهاد، ان شاءاللَّه مرا شخص شایسته (این خدمت) خواهی یافت. (۲۷)
موسی گفت: این عهد میان من و توست هر کدام از دو مدت را (در خدمت) به انجام رسانم بر من ستمی نباشد (و نباید باز خواست شوم) و خدا بر این قول (و عهد) ما وکیل است. (۲۸)
ادامه دارد