ادامه از نوشتار پیشین
انجیل بارنایا
فصل ۳۰
(۱) آن وقت کاهنان نزدیک یسوع شدند و گفتند: ای معلم، آیا جایز است که خراج جزیه به قیصر داده شود؟
(۲) یسوع به یهودا التفات فرمود و گفت: «آیا با تو نقودی هست؟»
(۳) آن گاه یسوع فلسی به دست خود گرفت و متوجه کاهنان شد و به ایشان فرمود: «به درستی که بر این فلس صورتی هست؛ پس به من بگویید که صورت کیست؟»
(۴) پس جواب دادند: صورت قیصر.
(۵) یسوع فرمود: «در این صورت بدهید به قیصر آن چه از آن قیصر است.»
(۶) «بدهید به خدای آن چه از آن خدای است.»
(۷) مردی یوزباشی نزدیک آمده، گفت:ای آقا، پسر من ناخوش است؛ به پیری من رحم کن.
(۸) یسوع پاسخ داد: «پروردگار اسراییل تو را رحم کند.»
(۹) چون آن مرد روانه شد، یسوع فرمود: «منتظر من باش.»
(۱۰) «زیرا من به خانهٔ تو میآیم، تا بر پسر تو دعا کنم.»
(۱۱) یوزباشی جواب داد: ای آقا، به درستی که من لایق آن نیستم که به خانهٔ من بیایی و حال آن که تو پیغمبر خدایی.
(۱۲) کفایت میکند مرا کلمهای که به آن تکلم فرمودی، به جهت شفای پسر من.
(۱۳)زیرا خدایت به تحقیق تو را بر هر مرض مسلط فرموده؛ چنان که فرشتهٔ او در خواب به من گفت.
(۱۴) یسوع بسیار تعجب نمود.
(۱۵) به آن جماعت متوجه شده، فرمود: «به این بیگانه نگاه کنید؛ زیرا بیشتر از هر کسی که در اسراییل یافت شده در او ایمان است.»
(۱۶) پس به یوزباشی متوجه شد و فرمود: «به سلامت برو؛ زیرا خدای به جهت ایمان عظیمی که تو را عطا فرموده، به پسرت صحت بخشید.»
(۱۷) پس یوزباشی به راه خود روان شد.
(۱۸) برخورد در راه به خدمتکاران خودش، و آنها خبر دادند او را که پسرش به تحقیق صحت یافته.
(۱۹) آن مرد پرسید: در کدام ساعت او را تب رها کرد؟
(۲۰) گفتند:دیروز در ساعت ششم تب از او رفت.
(۲۱) آن مرد دانست که وقتی یسوع فرمود که پروردگار، خدای اسراییل تو را رحم کند، پسرش صحت خود را باز یافته.
(۲۲) پس به این جهت آن مرد به خدای ما ایمان آورد.
(۲۳) پس چون به خانهٔ خود در آمد، شکست همهٔ خدایان خود را و گفت: نیست خدای حقیقی زندهای، جز خدای اسراییل.
(۲۴)
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف