ادامه از نوشتار پیشین
انجیل بارنابا فصل ۲۶
۱) آن گاه یسوع فرمود: «مردی در سفر بود و در بین این که روان بود، در مزرعهای که در معرض فروش بود به پنج قطعه از نقود، گنجی پیدا کرد.»
(۲) «پس چون آن مرد این بدانست یکراست رفت و ردای خویش بفروخت تا آن مزرعه را بخرد. آیا این را می توان کرد؟»
(۳) شاگردان جواب دادند: به درستی که آن که باور نکند پس او دیوانه است.
(۴) دراین هنگام یسوع فرمود: «به درستی که دیوانگان خواهید بود هر گاه ندهید حواس خود را برای خدای تا نفس خود را بخرید، که گنج محبت در آن جا قرار دارد.»
(۵) «زیرا محبت گنجی است که مانند ندارد.»
(۶) «چرا هر کس که خدای را دوست بدارد خدای او را خواهد بود.»
(۷) «پس هر کس که خدای او را باشد همه چیز او راست.»
(۸) پطرس گفت: ای معلم، به ما بگو که چگونه بر انسان واجب است که خدای را دوست بدارد ، آنهم دوستی خالص؟
(۹) یسوع جواب داد: «حق میگویم به شما، به درستی که هر کس دشمن ندارد پدر و مادر و زندگانی و فرزندان و زن خود را برای دوستی خدای، پس چنین کسی لایق نیست که خدای او را دوست بدارد.»
(۱۰) پطرس گفت: ای معلم، هر آینه به تحقیق در ناموس خدای، کتاب موسی، نوشته شده: پدر خود را گرامی بدار تا در زمین زندگانی دراز نمایی.
(۱۱) باز میفرماید: ملعون باد پسری که فرمانبرداری از پدر و مادر خود نکند.
(۱۲)از این رو خدای امر فرموده به این که مثل این پسر بدرفتار، جلو دروازه شهر وجوباً سنگباران شود به غضب طایفه.
(۱۳) پس چگونه به ما امر میفرمایی که دشمن بداریم پدر و مادر خود را؟
(۱۴) یسوع فرمود: «هر کلمهای از کلمات من راست است.»
(۱۵) «زیرا از من نیست؛ بلکه از خدایی است که مرا به خانهٔ اسراییل فرستاده.»
(۱۶) «از این رو شما را میگویم، به درستی که هر آنچه نزد شماست به تحقیق که خدای شما را انعام فرموده به آن.»
(۱۷) «پس کدام یک از دو امر قیمتاً بزرگتر است؛ عطیه یا دهندهٔ آن؟»
(۱۸) «پس هر گاه پدر یا مادر یا غیر ایشان سبب لغزش تو بشود در خدمت به خدای، پس دور بینداز ایشان را که گویا ایشان دشمنانند.»
(۱۹) «مگر خدای ما ابراهیم را نفرمود: از خانهٔ پدر و قوم خود بیرون شو و بیا در زمینی که میدهم آن را به تو و به نسل تو، ساکن شو.»
(۲۰) «چرا خدای این را بفرمود؟»
(۲۱) «مگر به جهت این نیست که پدر ابراهیم سازندهٔ پیکرانی بود که میساخت و عبادت میکرد خدایان دروغ را؟»
(۲۲) «از این رو دشمنی میان ایشان به حدّی رسید که پدر خواست پسر خود را بسوزاند.»
(۲۳) پطرس گفت: به درستی که سخنان تو راست است.
(۲۴) من التماس میکنم تو را به این که بر ما حکایت کنی چگونه ابراهیم پدر خود را ریشخند نمود.
(۲۵) یسوع فرمود: «ابراهیم که به طلب خدای آغاز کرد.»
(۲۶) «پس روزی به پدر گفت:ای پدر، انسان را چه کسی ساخته؟»
(۲۷) «پدر کمعقل جواب داد: انسان.»
(۲۸) «زیرا من تو را ساختم و پدرم مرا ساخت.»
(۲۹) «پس ابراهیم جواب داد: ای پدر من، حقیقت چنین نیست.»
(۳۰) «زیرا من پیرمردی را دیدم میگریست و میگفت کهای خدای من، چرا به من اولاد ندادهای.»
(۳۱) «پدرش جواب داد: حقاً ای پسرک خدای انسان را مساعدت میکند تا انسانی بسازد؛ لیکن او نمیگذارد دست خود را در او.»
(۳۲) «پس لازم نیست انسان را جز این که بیاید و زاری کند و پیشکش کند برای او برهها و گوسفندها، تا خدایش مساعدت او نماید.»
(۳۳) «ابراهیم جواب داد: ای پدر، چند خدای اینجا هست.»
(۳۴) «پیرمرد جواب داد: ای پسرک آنها شمارهای نیست.»
(۳۵) «پس آن گاه ابراهیم جواب داد: ای پدر، چه کنم هر گاه به خدایی خدمت کنم و دیگری زیان مرا بخواهد؟ زیرا من خدمت نمیکنم او را.»
(۳۶) «پس هر چه باشد میان آن دو نزاع حاصل شود و میان خدایان خصومت واقع شود.»
(۳۷) «لیکن هر گاه خدایی که زیان مرا بخواهد و به قتل رساند خدای مرا، پس چه کنم؟»
(۳۸) «این خود واضح است که مرا نیز میکشد.»
(۳۹) «پیرمرد با خنده جواب داد: مترس ای پسرک، زیرا خدایی با خدایی خصومت نمیورزد.»
(۴۰) «نه چنین است: زیرا در هیکل بزرگ، هزارها از خدایانند با خدای بزرگ بعل.»
(۴۱) «به تحقیق که به هفتاد سال از عمر رسیدهام و ندیدهام هرگز که خدایی خدای دیگر را بزند.»
(۴۲) «بلکه یکی خدایی را و آن یکی خدایی دیگر را میپرستد.»
(۴۳) «ابراهیم جواب داد: پس در این صورت اتحاد میان ایشان یافت میشود.»
(۴۵) «پدرش جواب داد: آری یافت میشود.»
(۴۶) «آن وقت ابراهیم گفت:ای پدر من! خدایان به چه چیزی شبیه هستند؟»
(۴۷) «پیرمرد جواب داد: ای کمعقل، به درستی هر روز من خدایی میسازم و به دیگرانش میفروشم تا نان بخرم و تو نمیدانی که چگونهاند خدایان؟»
(۴۸) «در همان وقت پیکری میساخت.»
(۴۹) «پس گفت: این از چوب خرما است وآن از زیتون و آن پیکر کوچک از دندان فیل.»
(۵۰) «ببین چه خوش روی است. آیا چنین ظاهر نمیشود که گویا او زنده است؟»
(۵۱) «حقاً که محتاج نیست مگر به روان.»
(۵۲) «ابراهیم جواب داد: در این صورت خدایان را روانی نیست. پس چگونه روان میبخشند؟»
(۵۳) «همچنین چون آنها را حیاتی نیست، چگونه در این صورت حیات عطا میکنند؟»
(۵۴) «پس این خود واضح است، ای پدر من، که ایشان خدای نیستند.»
(۵۵) «پیرمرد سخت به خشم آمد از این سخن و گفت: هر گاه رسیده بودی از عمر به آن چه متمکّن میشدی به آن از ادراک، هر آینه سرت را با این تبر شکسته بودم.»
(۵۶) «خاموش شو چون که تو را ادراک نیست.»
(۵۷) «ابراهیم جواب داد: ای پدر من، اگر خدایان انسان را بر ساختن انسان مساعدت مینمایند، پس چگونه از انسان بر میآید که خدایان را بسازد؟»
(۵۸) «هر گاه خدایان از چوب ساخته شدهاند؛ پس به درستی که سوزانیدن چوب گناهی است بزرگ.»
(۵۹) «لیکن ای پدر جان، به من بگو، با این که تو خدایانی که شمارهای برای آنها نیست ساختهای، پس چگونه مساعدت نکردند تو را خدایان تا اولاد بسیاری بسازی و قویترین مرد در جهان شوی؟»
(۶۰) «به خشم شد پدر چون شنید که پسر چنین سخن میراند.»
(۶۱) «پسر به کمال رسانده گفته خود را گفت:»
(۶۲) «ای پدر جان، آیا جهان وقتی از اوقات بدون بشر دیده شده؟ پیرمرد جواب داد: آری و چرا؟»
(۶۳) «ابراهیم فرمود: زیرا من میخواهم بشناسم که چه کسی ساختهاست خدای اولی را.»
(۶۴) «پیرمرد گفت: اکنون از خانه برو و آسوده بگذار مرا تا به زودی این خدای را بسازم و با من سخنی مگوی.»
(۶۵) «زیرا هر وقتی که گرسنه شوی، به درستی که تو نان میخواهی نه کلام.»
(۶۶) «پس ابراهیم فرمود: به درستی که خدای راستین، هر آینه خدایی است بزرگ. همانا تو این خدای را چنان که میخواهی پاره میکنی و او از خودش دفاع نمینماید.»
(۶۷) «پیرمرد به غضب درآمد و گفت: به درستی که تمام عالم میگویند که اینها خدایانند و تو ای کودک کم عقل، میگویی نه چنین است.»
(۶۸) «به خدایانم سوگند که هر گاه تو مرد بودی، هر آینه تو را کشته بودم.»
(۶۹) «پیرمرد چون این بگفت، ابراهیم را لگد به سینه کوفت و از خانه بیرونش راند.»
ادامه دارد