ادامه از نوشتار پیشین
بوته مشتعل
انجیل کتاب عهد عتیق فصل چهارم
۱ و اما موسی گله پدر زن خود، یترون ، کاهن مدیان را شبانی میکرد؛ و گله را بدان طرف صحرا راند و به حوریب که جبل الله باشد آمد.
۲ و فرشته خداوند در شعله آتش از میان بوتهای بر وی ظاهر شد. و چون او نگریست، اینک آن بوته به آتش مشتعل است اما سوخته نمیشود.
۳ و موسی گفت: «اکنون بدان طرف شوم، و این امر غریب را ببینم، که بوته چرا سوخته نمیشود.»
۴ چون خداوند دید که برای دیدن مایل بدان سو میشود، خدا از میان بوته به وی ندا در داد و گفت: «ای موسی! ای موسی!» گفت: «لبیک»
۵ گفت: «بدین جا نزدیک میا، نعلین خود را از پایهایت بیرون کن، زیرا مکانی که در آن ایستادهای زمین مقدس است.»
۶ و گفت: «من هستم خدای پدرت، خدای ابراهیم، و خدای اسحاق، و خدای یعقوب.» آنگاه موسی روی خود را پوشانید، زیرا ترسید که به خدا بنگرد.
۷ و خداوند گفت: «هر آینه مصیبت قوم خود را که در مصرند دیدم، و استغاثه ایشان را از دست سرکاران ایشان شنیدم، زیرا غمهای ایشان را میدانم.
۸ و نزول کردم تا ایشان را از دست مصریان خلاصی دهم، و ایشان را از آن زمین به زمین نیکو و وسیع برآورم، به زمینی که به شیر و شهد جاری است، به مکان کنعانیان و حتیان و اموریان و فرزیان و حویان و یبوسیان.
۹ و الان اینک استغاثه بنی اسرائیل نزد من رسیده است، و ظلمی را نیز که مصریان بر ایشان میکنند، دیدهام.
۱۰ پس اکنون بیا تا تو را نزد فرعون بفرستم، و قوم من، بنیاسرائیل را از مصر بیرون آوری.»
۱۱ موسی به خدا گفت: «من کیستم که نزد فرعون بروم، و بنیاسرائیل را از مصر بیرون آورم؟»
۱۲ گفت: «البته با تو خواهم بود. و علامتی که من تو را فرستادهام، این باشد که چون قوم را از مصر بیرون آوردی، خدا را بر این کوه عبادت خواهید کرد.»
۱۳ موسی به خدا گفت: «اینک چون من نزد بنیاسرائیل برسم، و بدیشان گویم خدای پدران شما مرا نزد شما فرستاده است، و از من بپرسند که نام او چیست، بدیشان چه گویم؟»
۱۴ خدا به موسی گفت: هستم آنکه هستم.» و گفت: «به بنیاسرائیل چنین بگو: اهیه (هستم) مرا نزد شما فرستاد.»
۱۵ و خدا باز به موسی گفت: «به بنیاسرائیل چنین بگو، یهوه خدای پدران شما، خدای ابراهیم و خدای اسحاق و خداییعقوب ، مرا نزد شما فرستاده. این است نام من تا ابدالاباد، و این است یادگاری من نسلاً بعد نسل.
۱۶ برو و مشایخ بنیاسرائیل را جمع کرده، بدیشان بگو: یهوه خدای پدران شما، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب، به من ظاهر شده، گفت: هر آینه از شما و از آنچه به شما در مصر کردهاند، تفقد کردهام.
۱۷ و گفتم شما را از مصیبت مصر بیرون خواهم آورد، به زمین کنعانیان و حتیان و اموریان و فرزیان و حویان و یبوسیان، به زمینی که به شیر و شهد جاری است.
۱۸ و سخن تو را خواهند شنید، و تو با مشایخ اسرائیل، نزد پادشاه مصر بروید، و به وی گویید: یهوه خدای عبرانیان ما را ملاقات کرده است. و الان سفر سهروزه به صحرا برویم، تا برای یهوه خدای خود قربانی بگذرانیم.
۱۹ و من میدانم که پادشاه مصر شما را نمیگذارد بروید، و نه هم به دست زورآور.
۲۰ پس دست خود را دراز خواهم کرد، و مصر را به همه عجایب خود که در میانش به ظهور میآورم خواهم زد، و بعد از آن شما را رها خواهد کرد.
۲۱ و این قوم را در نظر مصریان مکرّم خواهم ساخت، و واقع خواهد شد که چون بروید تهیدست نخواهید رفت.
۲۲ بلکه هر زنی از همسایه خود و مهمانِخانه خویش آلات نقره و آلات طلا و رخت خواهد خواست، و به پسران و دختران خود خواهید پوشانید، و مصریان را غارت خواهید نمود.»
ادامه دارد...