سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر
سیری در کتابهای مقدس

سیری در کتابهای مقدس

مطالعه مفهومی کتابهای مقدس و بحث در مورد اهداف و تاثیر این کتابها بر زندگی بشر

انجیل عهد عتیق سفر پیدایش ادامه از نوشته پیشین (۲۸)

 

انجیل عهد عتیق سفر پیدایش

ادامه از نوشته پیشین

۲۸

 اسحاق، یعقوب را خوانده، او را برکت داد و او را امر فرموده، گفت: زنی از دختران کنعان مگیر.

برخاسته، به فَدان اَرام، به خانة پدر و مادرت، بتوئیل، برو و از آنجا زنی از دختران لابان، برادر مادرت، برای خود بگیر. 

3 و خدای قادر مطلق تو را برکت دهد و تو را بارور و کثیر سازد، تا از تو امت های بسیار بوجود آیند. 

4 و برکت ابراهیم را به تو دهد، به تو و به ذریت تو با تو، تا وارث زمین غربت خود شوی، که خدا آن را به ابراهیم بخشید. 

5 پس اسحاق، یعقوب را روانه نمود و به فدان ارام، نزد لابان بن بتوئیل ارامی، برادر رفقه، مادر یعقوب و عیسو، رفت. 

6 و اما عیسو چون دید که اسحاق یعقوب را برکت داده، او را به فدان ارام روان نمود تا از آنجا زنی برای خود بگیرد، و در حین برکت دادن به وی امرکرده، گفته بود که زنی از دختران کنعان مگیر، 

7 و اینک یعقوب، پدر و مادر خود را اطاعت نموده، به فدان ارام رفت، 

8 و چون عیسو دید که دختران کنعان درنظر پدرش اسحاق، بدند، 

9 پس عیسو نزد اسماعیل رفت، و محلت، دختر اسماعیل بن ابراهیم را که خواهر نبایوت بود، علاوه بر زنانی که داشت، به زنی گرفت. 

10 و اما یعقوب ، بِئرشَبع روانه شده، بسوی حران رفت. 

(بئر شبع  نام شهری در جنوب اسرائیل است که بنا به گفته تورات ابراهیم فرزندش اسماعیل و مادر او را به آن شهر برد. ولی حران نام منطقه ای است که سابق در عراق امروزی و جزو خاک ایران بوده و امروزه در خاک ترکیه قرار دارد. مسلمانان بیر شبع را همان چاه زمزم می دانند که در شهر مکه و در نزدیکی کعبه قرار دارد)

11 و به موضعی نزول کرده، در آنجا شب را بسر برد، زیرا که آفتاب غروب کرده بود و یکی از سنگهای آنجا را گرفته، زیر سر خود نهاد و درهمان جابخسبید. 

خواب یعقوب

12 و خوابی دید که ناگاه نردبانی بر زمین برپا شده، که سرش به آسمان می رسد، و اینک فرشتگان خدا بر آن صعود و نزول می کنند. 

13 در حال، خداوند بسر آن ایستاده ، می گوید: من هستم یهوه، خدای پدرت ابراهیم، و خدای اسحاق. این زمینی را که تو بر آن خفته ای به تو و به ذریت تو می بخشم. 

14 و ذریت تو مانند غبار زمین خواهند شد، و به مغرب و مشرق و شمال و جنوب منتشر خواهی شد، و از تو و از نسل تو جمیع قبایل زمین برکت خواهندیافت. 

15 و اینک من با تو هستم، و تو را در هر جایی که روی، محافظت فرمایم تا تو را بدین زمین باز آورم، زیراکه تا آنچه را به تو گفته ام، بجا نیاورم، تو رارها نخواهم کرد. 

16 پس یعقوب از خواب بیدار شد و گفت: «البته یهوه در این مکان است و من ندانستم.

دروازه آسمان

17 پس ترسان شده، گفت: «این چه مکان ترسناکی است! این نیست جز خانة خدا و این است دروازة آسمان. 

18 بامدادان یعقوب برخاست و آن سنگی را که زیر سر خود نهاده بود، گرفت و چون ستونی برپا داشت و روغن بر سرش ریخت. 

19 و آن موضع را بیت ئیل نامید، لکن نام آن شهر اولاً لوز بود. 

20 و یعقوب نذر کرده، گفت: اگر خدا با من باشد، و مرا در این راه که می روم محافظت کند، و مرا نان دهد تا بخورم و رخت تا بپوشم، 

21 تا به خانة پد رخود به سلامتی برگردم، هر آینه یهوه، خدای من خواهد بود. 

سنگی بنام بیت الله

22 و این سنگی را که چون ستون برپا کردم، بیت االله شود، و آنچه به من بدهی، ده یک آن را به تو خواهم داد.

29

1 پس یعقوب روانه شد و به زمین بنی المشرق آمد. 

2 و دید که اینک در صحرا، چاهی است، و بر کناره اش سه گلة گوسفند خوابیده، چونکه ازآن چاه گله ها را آب می دادند، و سنگی بزرگ بر دهنة چاه بود. 

3 و چون همة گله ها جمع شدندی، سنگ را از دهنة چاه غلتانیده، گله را سیراب کردندی. پس سنگ را بجای خود، بر سر چاه باز گذاشتندی. 

4 یعقوب بدیشان گفت: ای برادرانم از کجا هستید؟ گفتند: ما از حرانیم . 

5 بدیشان گفت: لابان بن ناحور را می شناسید؟ گفتند: می شناسیم. 

6 بدیشان گفت: بسلامت است؟ گفتند: بسلامت، و اینک دخترش، راحیل، با گلة او می آید. 

7 گفت: هنوز روز بلند است و وقت جمع گردن مواشی نیست، گله را آب دهید و رفته، بچرانید. 

8 گفتند: نمی توانیم، تا همة گله ها جمع شوند، و سنگ را از سر چاه بغلتانند، آنگاه گله را آب می دهیم. 

9 و هنوز با ایشان در گفتگو می بود که راحیل، با گلة پدر خود رسید. زیراکه آنها را چوپانی می کرد. 

10 اما چون یعقوب راحیل، دختر خالوی خود، لابان، و گلة خالوی خویش، لابان را دید، یعقوب نزدیک شده، سنگ را از سر چاه غلتانید، و گلة خالویخویش، لابان را سیراب کرد. 

11 و یعقوب، راحیل را بوسید، و به آواز بلند گریست. 

12 و یعقوب راحیل را خبر داد که او برادر پدرش، و پسر رفقه است. پس دوان دوان رفته، پدر خود را خبر داد. 

13 و واقع شد که چون لابان، خبر خواهرزاة خود، یعقوب را شنید، به استقبال وی شتافت، و او را بغل گرفته، و بوسید و به خانة خود آورد، و او لابان رااز همة این امور آگاهانید. 

14 لابان وی را گفت: فی الحقیقه تو استخوان و گوشت من هستی. و نزد وی مدت یک ماه توقف نمود. 

15 پس لابان، به یعقوب گفت: آیا چون برادر من هستی، مرا باید مفت خدمت کنی؟ به من بگو که اجرت تو چه خواهد بود؟ و لابان را دو دختر بود، که نام بزرگتر، لیه و اسم کوچکتر، راحیل بود. 

17 و چشمان لیه ضعیف بود، و اما راحیل، خوب صورت و خوش منظر بود. 

18 و یعقوب عاشق راحیل بود و گفت: برای دختر کوچکت راحیل، هفت سال تو را خدمت می کنم. 

19 لابان گفت: او را به تو بدهم، بهتر است از آنکه به دیگری بدهم. نزد من بمان!

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد